Migrant bird

باران

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دستانم را پر میدهم بیرون پنجره

با انگشتانم نوازشش می کنم

او را به آغوش می کشم
برایش

از خزان و انار

از ساعت های انتظار

از بی قراری ها

و چشم به آسمانی ها می گویم
تا نیمه خود را از پنجره بیرون کشیده ام

با عِطرش مست میشوم

مست در آغوشش به رقص می آیم
با سر انگشتانم

با صورتم

قطراتش را به جان می خرم ...


باران را می گویم...

باران را...

***عاشقانه***

 

ای مهر...

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

بیا ای مهر

نازت را به صد دنیا خریدارم

بیا و مهربانی کن

که من تنها تو را دارم

بیا با ما خدایی کن

بیا و پادشاهی کن

بیا کین سلطنت بی نام زیبای تو می میرد

بیا کین مرده جان از چشمه شیرین لب های تو می گیرد

بیا بنشین کنار خستگی هایم، مرا قدری تحمل کن

مرا رازی است پنهانی

برایت حرف ها دارم

بیا بشنو ز غم هایی که در این سینه پنهان است و

غم بانان بیرحمی که بیدارند و

در دستی نمک دارند و

در دستان دیگر نیشترهاشان!

بیا ای مهر ناز بی ریایت را به دنیایی نخواهم داد و

تا هستیم و دنیا هست...

مهرت هست

یادت هست

دوستیمان هست و خواهد ماند...

 

شب آخر کنسرت همایون شجریان

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر



از دشمنان برند شكايت به دوستان چون دوست دشمن است شكايت كجا برم؟


جای اونایی که نبودن خالی...

کار گروه دستان دیشب خیلی عالی بود، دقیق تر بگم شاهکار بود ولی متاسفانه یک عده ی مشخصی که همه دیگه میشناسنشون قصد داشتن با سنگ اندازی های متعدد مانع از برگزار شدن هرچه قشنگ تر برنامه بشن!

ولی هرجور بود به خیر و خوشی برنامه تموم شد

خرابکاری های مسئولان تالار تا حدی بود که خود استاد قبل از شروع برنامه روی سن اومد وبعد از عذر خواستن از حضاری که یک ساعت منتظر گذاشته شده بودن شکایت چندین و چند ساله اهل هنر و درد مشترک همه ملت ایران رو این طور عنوان کرد :
« سلام و درود بر شما. دست يكايك‌ شما را مي‌بوسم. شما مردماني كه با اين وضع تحمل مي‌كنيد اينگونه رفتارها را كه جز شطينت چيزي نيست. وزارت كشور كه صاحب خانه است بايد بگويد كه چرا در چنين موقعيتي بايد برقش برود. ما مشكل بزرگي همه‌مان داريم، آن‌ اينكه هيچ‌كس جوابگوي ما نيست.
از دشمنان برند شكايت به دوستان، چون دوست دشمن است شكايت كجا برم؟ كساني كه نمي خواهند موسيقي داشته باشيم سخت در اشتباهند. تا زبان فارسي هست، موسيقي اين زبان هست. هيچ‌كس نمي‌تواند به اين زبان و به اين موسيقي اجحاف كند.
پوزش مي خواهم از همه‌تان و دست تك‌تك شما را مي‌بوسم. اعصاب بچه‌هاي ما را خراب كردند امشب، به هر حال برنامه را اجرا خواهند كرد. تحملتان بازهم بيش از اين باشد تا بتوانيم ما در كنار يكديگر و با صلح و صفا زندگي كنيم.»

 

باور نمی کند، دل من مرگ خویش را

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر




باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
نه، نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است، نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل، خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه، این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و،
خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ،
دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستهاپرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی راباور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من، در هوا پر است ...



سیاوش کسرایی

 

از اعماق

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

و تنها دار من از دار دنیا
تکه ای کاغذ
که گاهی شعرکی زیبا
که بعضا شاعرش را هم نمی دانم
به خطی گنگ و درهم گونه بنویسم
و با صد شوق و با حسرت
و با ته مانده ی آمال یک نومید از هر ناکجا رانده
به دست آب بسپارم
که شاید دست های مهربانی
از میان کاخ های سربه گردون سای این دوران بد یمنی
مرا دریابد از این حال نومیدی
ولی هربار
فهم آرزوهایم برای آب سنگین بود
من از اعماق می گویم...
الف.پ

 

سکوت

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

هیس!
دلا سکوت کن!
مگر نمی بینی
که تنهایی به من پناه آورده است!..

 

اندر فضایل روزگار

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

خدا را شکر!
امروز این را هم فهمیدیم:
ما دیگر هیچ مشکل دیگری نداریم!..

 

امشب شب مهتابه...

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

امشب به بر من است آن مایه ناز
یارب تو کلید صبح در چاه انداز
ای روشنی صبح به مشرق برگرد
ای ظلمت شب با من بیچاره بساز
امشب شب مهتابه...
حبیبم رو میخوام!
حبیبم اگر خوابه...
طبیبم رو میخوام
گویید فلونی اومده
اون یار جونیت اومده
اومده حالتو...احوالتو...سیه موی تو...سفید روی تو
ببیند، برود!
امشب شب مهتابه...
حبیبم رو میخوام!
حبیبم اگر خوابه...
طبیبم رو میخوام
همیشه با این آهنگای قدیمی حال می کردم، مخصوصا این یکی
امشب که دلم گرفته بود کلی فاز داد

 

ثروت خداداد

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر





شنیدم که کسی گفت :

به گوش همه دنیا برسانید

ما پدر هرچه بی پدریم!

و چراغ خانه مان همیشه در مسجد روشن است.

مبادا کسی از این ثروت خداداد بی نصیب بماند ...




 

هی فلانی!

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر




هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد...

 

سلطان کویر...

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

صاحبان این گلخانه

این دروغگویان زیورپرست!

نمی بینند که صداقت تیغ های زشت کاکتوس

سلطان فراخی کویر است

به آن ها بگویید

که با وجود این همه نورهای زیبا و مصنوعی

در گوشه این تنگ خانه

گلی هم هست

که تنها به شوق آفتاب می گردد!..

الف.پ

 

سبلان

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

فردا قراره با سه تا دوست و هم اتاقی باوفا که الان چهارمین سالیه که با همیم به سبلان صعود کنیم
باید برنامه جالبی باشه
همیشه کوه دل تنگی آدم رو بر طرف می کنه
واسه من که همیشه این طور بوده

 

اینم یه جورشه

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

لذت دوستی با پا برهنه گان در این است
که هراسی نیست از اینکه ریگی به کفش داشته باشند...

 

یه اس ام اس جالب

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

مرد عاشق تا وقتي ازدواج نکرده نا تمام است,
و وقتي که ازدواج کرد کارش تمام است

 

سرگذشت بی ماجرا

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دنبال چه می گردی ؟

هی رفیق!

اینقدر دفتر خاطرات سفیدم را ورق مزن

می ترسم که زخم های نداشته ام سر وا کنند

سینه ام,

این گذرگاه متروک

دیگر به شنیدن صدای هیچ کس خو گرفته است

پس هنگامی که به این خانه رسیدی در مزن

کسی جواب نمی دهد

تنها منم و تپشی که نیست

اگر آنچه که باید نیستی

پس چونان قهرمانی از خود گذشته مباش!

که دوست نمی دارم

تو نیز وقت رفتنت که شد

تنهایی را که پشت در است صدا بزن!

که مثل همیشه

این سرگذشت ما بی ماجراست!..

الف.پ

 

نسل سوخته ی ایران سوخته

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

((تا جایی که یادم میاد بهمون یعنی به هم سن و سالای ما می گفتن نسل سوخته...
اوایل نمی فهمیدم چرا...ولی با گذشت سال های متمادی کم کم متوجه شدم
بذارید از همون اول زندگی مون شروع کنم که جنگ و بمبارون بود ...
بزرگتر که شدیم کمبود یا نبود امکانات آموزشی
بعد از اون امتحان همه جور نظام آموزشی از کهنه و قدیم و نو و جدید و مدرن... الی آخر
دانشگاه و سهمیه های گوناگون! که بماند
بعد ازدانشگاه که محل بها دادن و ارزش بخشیدن به دانشجویان است و البته باید طبق خواست دولتمردان و خدایان دین و سیاست اداره شود ناگهان به مبحثی به اسم معضل بیکاری برخوردیم!
و در طول این همه سال با موارد بی شمار و تموم نشدنی ای مثل بحث انتخابات ( که البته باید آن را جدی بگیریم!) و آزمایش هر گونه رئیس جمهور و وزیر و وکیل اون هم از انواع خوب، لایق، لایق تر و ...
سهمیه بندی آب، برق، سوخت، هوا و ...
یه مقداریش رو هم با این سرفصل فاکتور میگیرم که: پول نفت ایران (فلسطین، لبنان، سوریه، عراق، افغانستان، روسیه و حاشیه خزر، امارات، آذربایجان، هند و پاکستان، ترکیه، چین، آلمان، انگلستان، فرانسه و در کل همه جا الا خود مردم بدبخت ایران)
و در موازات همه سال های زندگی مون یه چیزهمیشگی تو مایه های غول و هیولا با اسمی شبیه ورم؟ متورم؟ آها یادم اومد
توررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم!
و در نهایت یه مملکت پر هرج و مرج بی صاحب زیاد سرو کله زدیم
و در تمام این سال ها یک جواب قاطع و البته منطقی از طرف نهادهای مسئول! و پاسخگو! داده شده:
آقا به جون خودتون اینایی که میگین همش شایعه و دسیسه ای بیش نبوده و حاصل تهاجم همه جانبه فرهنگی یک دشمن خونخواره، دشمن خیلی به ما نزدیکه و تو خیابونا همین جوری ریخته، جوری که با مردم عادی هیچ فرقی نداره... شما خیالتون راحت باشه، ما خودمون هروقت که لازم دونستیم با چوب و چماغ و اسلحه میریزیم و سرکوبشون می کنیم حالا هرجا که باشه، تو کوچه تو بازار تو خیابون... حتی تو دانشگاه و حتی تو خونه... از این بابت اصلا نگران نباشین که تو این یه مورد و به دلیل اهمیت فوق العاده و حتی بیشتر از مسایل پیش پا افتاده ای از قبیل آزادی، خط فقر، حقوق بشر، معیشت ملت و ... خودمون شخصا رسیدگی می کنیم و بهتون اطمینان خاطر میدیم که بچه ها کارشون بیسته!!!
و البته شما اگه حجابتون رو همیشه رعایت کنین و به خدا توکل کنین مثل همیشه هیچ مشکلی نخواهد بود! و ما خودمون شخصا یک عده ای رو فرستادیم که به کوروش ابلاغ کنن که جنابعالی لطف کنین با خیال راحت استراحت بفرمایین، آخه ما حواسمون به همه چی هست। و به همین منظور و برای آسایش هرچه بیشتر شما یک استخر بزرگ در نزدیکی شما احداث کردیم، برو و خوش باش!
برای حمل و نقل سریعتر شما هم یک خط آهن از وسط نقش رستم عبور خواهیم داد!
بگذریم، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، مملکت ما هیچ ایرادی نداره ما هم که شکر خدا نه چیزی دیدیم نه چیزی شنیدیم.........))

جالبه! هروقت به این داستان فکر می کنم بی درنگ داستان قلعه حیوانات تو ذهنم تداعی میشه که البته این هم ساخته تخیلات منه و صرفا جنبه سرگرمی داره، بیکاریم دیگه!
اما گذشته از این ها در حال حاظر تنها سوال حیاتی موجود اینه:
کسی می دونه این داستان جعلی نسل سوخته که می گن دقیقا از کی شروع میشه ؟
از اول فروردین شصت، یا اینکه بعد از تعطیلات و در پانزدهم فروردین؟؟؟
شما چطور ؟ شما می دونین؟

 

شهریار

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم كه چه ؟!
بدتر از خواستن این لقمه نتوانستن...
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم كه چه؟!

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

چه غروری است در این سلطنت ای یوسف مصری
كه دگر پرسش حال پدر پیر نكردی...

 

آلمان من در هر صورتي قهرمانه

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر











آلمان چه ببره و چه ببازه
بازم آلمان من مي مونه!!آرژانتين هم همينطور!
شكست پل پيروزيه...
خودمون بد بازي كرديم...
قهرماني حقمون نبود.
دو سال ديگه قهرمان جهان ميشيم

 

عاقبت ما را به كجا مي برند؟

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر



چيزيه كه خودمون قبول كرديم و داره كم كم سرمون مياد!..

 

یه اس ام اس قشنگ

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

من همان قاب تهی
خسته،
و بی تصویرم!
که برای تو و تصویر دلت
می میرم!..

 

هيوا مسيح

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

به من نگاه كن
درست به چشم هايم
مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي
مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود
ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام ...

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

خواهی که جهان در كف اقبال تو باشد

خواهان كسی باش كه خواهان تو باشد!..

 

دكتر شريعتي .....دست یا صلوات ؟!

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

به آنکه اعتراض می‌کند که چرا دانشجویان دست می‌زنند و
صلوات نمی‌فرستند می‌گویم: صلوات نفرستادن جوانان گناه توست.
چرا که خود می‌دانی صلوات را به چه صورتی درآورده‌ای و
برایش چه مصرف‌هایی درست کردی.یکی اینکه تا
شخصیت گنده‌ای وارد مجلس شده صلوات فرستادی.
مصرف دیگرش حرکت تابوت و جنازه است در میان زندگان،
مصارف دیگرش هو کردن یک سخنران، پایین کشیدن یک منبری
و مسخره کردن کسی. این‌هاست مصارفی که تو برای صلوات ساخته‌ای.
تو هرگز به دست بوسیدن اعتراض نکردی حالا به دست زدن اعتراض می‌کنی!؟



 

حل المسایل الکترو مغناطیس چنگ

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر
 

او هم رفت!..

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

کرشمه

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دل زودباورم رابه کرشمه ای ربودی
چونیازمافزون شدتوبه نازخود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی ازما
من ودل همان که بودیم وتوآن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تورانیازمودم
توچرازمن گریزی که وفایم آزمودی
رهی معیری

 

دکتر شریعتی

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

نمي دانم اومن شده است يامن اوگشته ام؟

آنچه هست ومن آن رادرخودمي يابم، اينست كه ما يكديگرشده ايم!..

وچه فهمي دراين جهان هست كه بفهمد يكديگرشدن چيست؟!

درهمه ي هستي يك اوي ديگرهم هست...
كه منم ويك من ديگرهم هست كه اوست...

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر
 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

بخواب هلیا، دیر است...
دود، دیدگانت را آزار میدهد...
دیگر، نگاه هیچکس بُخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد....
دیگر، هیچکس از خیابان خالی کنار خانة تو نخواهد گذشت...
چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟
سگها، رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد، پاره میکنند.....

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

بعضی وقتا از بس فکر می کنم به مرز جنون می رسم!
نه تنها من، که اکثر دوستام هم همینطورن !
خیلی وقته که این موضوع عذابم میده...
تا حالا فکر کردید نسل ما داره از تفکر ریشه ای دور میشه؟!!
حتی موضوعی برای فکر کردن باقی نمی مونه!
مثل کسی که اسمش رو ازش بدزدن، خطوط فکری رو دارن از ما می دزدن....
و در عوض ما رو با یه سری سرگرمی های پوچ و اعتیاد آور مشغول می کنن !
ما هم که مث بره آروم و سر به زیر!
خدا آخرش و به خیر کنه!!

 

من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جست

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
درقفس طلبد هرکجاگرفتاری است
من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جست
سعدی

 

دوگانه باوری!

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

ساری گلین

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

آهنگ زیبای ساری گلین
دامن کشان... ساقی می خوارم ...از کنار یارم...مست و گیسو افشان...می گریزم!
بر جام می...از شرنگ دوری...مرهم مهجوری...چون شرابی جوشان ...می بریزم!
دارم قلبی...لرزان ز رهش...دیده شد نگران...ساقی می خوارم ...از کنار یارم
مست و گیسو افشان...می گریزم!
دارم قلبی...لرزان ز رهش...دیده شد نگران...ساقی می خوارم ...از کنار یارم
مست و گیسو افشان...می گریزم!
دانلود با فرمت wma

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

دائم خیال می کنم اینجا کسی کم است

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دائم خیال می کنم اینجا کسی کم است
یک سایه عین خاطره های پر از غم است
سر خورده می شود به خودش پشت می کند
اصلا" شبیه عکس شما نیست ... آدم است
شاعر که می شود به خدا بال می زند
بر شانه های محکمش انگار یک بم است
یک آئینه شکل خودم یا که شکل تو
تصویر صاف آئینه ام نیست ... مبهم است
یک سایه از نجابت مردی که نیست شد
یک سایه که برای نبودن مصمم است
مردی که با صداقت خود داد می زند:
هی خر شدن نشانه ی اولاد آدم است

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده ی آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم
حکیم عمر خیام

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

مرا به روز قیامت غمی که هست آنست...
که روی مردم عالم دوباره باید دید!...
پ . ن

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

گاهی کسی که با دل آدم غریبه نیست
بُر می خورد میان تمام غریبه ها!!

 

اگر دستم رسد روزی !...

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
شیخ اجل سعدی

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیش ترند!

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

پشت این ویرانه های ذهن شهری هست ؟
نیست ...
زهر این دلمردگی را پادزهری هست ؟
نیست ...

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد ...
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند ...
م.امید.

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

واعظ! مکن دراز حدیث عذاب را
این بس بود که بار دگر زنده می شویم ...

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

"مهتاب مرده است
در من ستاره نیست
اما به چشم تو سوگند می خورم...
از آسمان پُرم!"
سیدحسن‌حسینی

 

دلدار می آید...

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
نگویم یار را شادی، که از شادی گذشته است او
مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می آید...

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
نگویم یار را شادی، که از شادی گذشته است او
مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می آید...

 

پنج وارونه

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

پنج وارونه چه معنا دارد !؟
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
! آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

كوه، زندگي

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر






 

شعر محكمه الهي با صداي شاعر

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر
 

آسمان هميشه مال توست!

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام
تو به موقع می رسی و من
سال هاست دیر کرده ام

 

ثمين

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر




 

ساحت خوبان

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور كنید كه پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام پرندگان

در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما

وقتی بیا كه حوصله غنچه تنگ

در كارگاه رنگرزان دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته

در مكتبی كه عزت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می گذرد با شتاب

فكری كنید كه فرصت پلكی درنگ نیست

وقتی عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یكی به قله تاریخ می رسد

هر مرد پاشكسته كه تیمور لنگ نیست

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

وصیت نامه
در قصیده ای بخوابانیدم
برهنه
چنانچه عشق را در رحم
و رو به اینه ها
و رو به مسخ قبله ها
و بپوشانید قصیده ام را
با کاشی سبز
چرا که برهنه وار
بی هیچ قبله ای سبز خواهم شد
و آنگاه خورشید بر من نماز خواهد برد
***ساناز کریمی***

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

صدایشان زیباتر است
لبها
سرایندگان دروغ
که در تنهایی یک آسمان
رویاهای ابرگونه
می سازند
دستها لمس شان گرم است
خوابهایمان را سوزانده اند
چشمانت را بسته نگاه دار
چهره ها
رویاهایت را خواهد درید

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

بارها گفته ایم:
طبق اصل لانه کبوتری،
به هرکدام ما
آشیانه می رسد!
اختیار و حرمت و صفا و دانه می رسد!
گفته شد : صحیح!
طبق اصل لانه کبوتری
مشکلی اگر که هست،
از شماست!
از شما که آدمید !...

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

همین كه نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد
حكایت من و دنیا یتان حكایت آن
پرنده ایست كه به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی كه شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوریست
كه از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما كی فراق می افتد؟

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر كم فرق دارند
شادم تصور می‌كنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعكس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین كافر، جهان با شك مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی كه دریا را
فراموشش نخواهم كرد چون دریا كه موسی را
خیانت قصه تلخی است اما از كه می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس كردم
كه این دیوانه پرپر می كند یك روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممكن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
كسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
كه وحشی می كند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد كرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر كردی معما را

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشن
دمانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند
كنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند
سنگم به بدنامی زنند اكنون ولی روزی
نام مرا با اشك روی سنگ می‌خوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس كی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

 

طعنه

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در پی آه است
در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است
شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است
شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....
فاضل نظري

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد كه تبسم شروع شد
خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یك
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم كه ماجرا
از ربنای ركعت دوم شروع شد
در سجده توبه كردم و پایان گرفت كار
تا گفتم السلام علیكم ... شروع شد
فاضل نظري

 

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

قلم و برگ سفیدی بدهید
قصد یک قصه ی دیگر دارم
زیر این چتر کبود
یکی بود یکی نبود
قصه از شهریست آرام و خموش
مردمی دارد عجیب
عقلشان در چشمشان ماندست و گوش
مردمش در روز با هم دوستند
گویی از یک باطن و یک پوستند
شب ولی قصه ی دیگر دارد
شب ولی ...
مردم این داستان بازارشان گرم است
تقدیرشان روشن
و در آن هیچ کس حاظر نیست
که به تقدیر بگوید هرگز
و بر این سلسله افکار روان خط بطلان بکشد
و بر این اندیشه پای بفشارد سخت !
وای ! این صحنه چه ماتم بار است
وای ! این قصه چه نفرت آور
چه کسی می داند که من اکنون به چه می اندیشم ؟
من چه را می بینم !؟
خنده هایی در دل
پوزخندی بر لب
فقر اندیشه به ما می نگرد
تکیه بر جهل من و ما زده است
فقر اندیشه به ما می خندد !
قلمم خفته کجاست ؟
شرم دارم من از این قصه ی خویش
قلم و برگ سفیدی بدهید
تا بسازم شهری،
که در آن اندیشه است !
که در آن فکر به مصداق هواست
جریان دارد فکر !
مردمش هم نفسند ! مردمش هم فکرند !
و اگر دردی هست همشان می نالند
بی خیال !
« در من این درد و غم و شکوه که چه ! »
در من این خشم فرو خفته چرا ؟
عهد کردم که دگر قصه ی اندوه نگویم هرگز
چه کنم، عهد خود از بابت اندیشه شکستم
که چه سود !
چه کسی حرف مرا می فهمد؟
چه کسی عبرت از آن می گیرد ؟
چه کسی باور کرد حرف من قصه نبود ؟
چه کسی باور کرد، حرف من چهره ی یک جامعه بود ؟
ای که این قصه ز من می شنوید !
سال ها بعد که از ذهن شما پاک شدم
آن زمانی که در این قصه ی خود خاک شدم
حرف من می فهمید، درد من می دانید، و چه دیر ...
بگذریم
دلم از دست خودم آزرده است
قلم و برگ سفیدی بدهید
تا روم سوی خیال
تا برم ذهن شما را به هرآنجای محال
قصه ی دیگری آمد به سرم
مثل هر شاعر و هر خاطره گو
زیر این چتر کبود
باز هم مثل قدیم ...
یکی بود، یکی نبود !

 

دلباخته

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دلباخته اي صورت پهلو به تبدل زده! اي رنگ
من با تو به دل يكدله كردن، تو به نيرنگ
گر شور به دريا زدنت نيست از اين پس
بيهوده نكوبم سر سودازده بر سنگ
با من سر پيمانت اگر نيست نيايم
چون سايه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! اين جنگ چه جنگي است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
يك روز دو دلباخته بوديم من و تو!
اكنون تو ز من دل‌زده‌اي! من ز تو دلتنگ
فاضل نظری

 

حاصل عقل

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

به نسيمی همه راه به هم می‌ريزد
كی دل سنگ تو را آه به هم می‌ريزد
سنگ در بركه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم می‌ريزد
عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ريزد
آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است
عشق يك لحظه كوتاه به هم می‌ريزد
آه، يك روز همين آه تو را می‌گيرد
گاه يك كوه به يك كاه به هم می‌ريزد

 

بی قرار توام

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر


بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظری

 

حضرت عباس (ع)

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار
برخیز چه پیشامده این بار علمدار
گیریم که دست و علم و مشک بیفتد
برخیز فدای سرت انگار نه انگار
فاضل نظری

 

دلباخته

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دلباختهاي صورت پهلو به تبدل زده! اي رنگ
من با تو به دل يكدله كردن، تو به نيرنگ
گر شور به دريا زدنت نيست از اين پس
بيهوده نكوبم سر سودازده بر سنگ
با من سر پيمانت اگر نيست نيايم
چون سايه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! اين جنگ چه جنگي است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
يك روز دو دلباخته بوديم من و تو!
اكنون تو ز من دل‌زده‌اي! من ز تو دلتنگ

فاضل نظری

 

پشت دیوارهای بلند زمان

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

قد كشیده ام
و از تنهائى خودم بزرگتر شده ام
امشب باید بروم، تمام سفرها از خداحافظی شروع مى شوند...
و من مسافرم
هیچكس مثل من پرده ها را كنار نمی زند
هیچكس مثل من كفش هایش را رو به ماه جفت نمی كند
من چیزهائی دیده ام كه فقط با مرگ فراموش می شوند
اینجا روى زمین همسایگان كوتوله ای داشتم
كه فكر تسخیر فضا دیوانه شان كرد
و دوستانی سنگدل كه جانب وزیدن بادها را از دست دادند
می خواهم برگردم به خواب نردبان هائی كه از روی شانه
برای ستارگان خدا دست تكان می دادیم
آنجا پشت دیوارهای بلند زمان
دلم برای كسی تنگ نمی شود...

 

؟

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

اینجا همه هر لحظه می پرسند:
حالت؟
اما كسی یك بار هم
از من نپرسید:
بالت؟!

 

خود پرست

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

این مرد خود پرست
این دیو رها شده از بند مست مست
ایستاده روبروی من و خیره در من است
گفتم به خویشتن که آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه ی او
ناگهان
آیینه تمام قد روبرو شکست .

 

آواز پرستو

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید ؟
فكر نان باید كرد
و هوایی كه در آن
نفسی تازه كنیم

 

دریغ

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

ما که این همه برای عشق

آه و ناله دروغ می کنیم

راستی چرا

در رثای بی شمار عاشقان
_ که بی دریغ _

خون خویش را نثار می کنند

از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم ...؟

 

! با توام

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

با تو ام
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با تو ام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبودٍ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با تو ام ای شور، ای دلشوره شیرین!
با تو ام
ای شادی غمگین!
با تو ام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی دانم!
هرچه هستی باش!
اما کاش ...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هرچه هستی باش!
اما باش!

 

حرف های ناتمام

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
باز هم همان حکایت همیشگی
آه ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چه قدر زود دیر می شود

مرحوم قیصر امین پور

 

تو ... خدا و عشق

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

اگر دست من بود جلوی هر كلمه علامت تعجب می گذاشتم،
اگر دست من بود بعد انسان علامت سوال هم می گذاشتم،
و تنها یك كلمه را بی تردید می نوشتم :
خدا و عشق را !
كه به ظاهر جدای از همند !
و اگر دست من بود هربار تورا بی هیچ تردیدی می نوشتم !

 

رویش ناگزیر جوانه

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

گیرم كه در باورتان به خاك نشسته ام،
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است...
با ریشه چه می كنید ؟
گیرم كه بر این بام نشسته در كمین، پرنده اید!
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می كنید ؟
گیرم كه می زنید، گیرم كه می برید، گیرم كه می كشید...
با رویش ناگزیر جوانه چه می كنید ؟؟؟

 

با تو...

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

من با تو آغاز می شوم ودر هر ثانیه هزاران بار تکرار!
قلبم را با خاطراتش به تو می بخشم !
گاهی به جای من نفس بکش !
شاید با نفس تو خدا مرا دوباره به خاطر آورد...

 

پرنده مهاجر

Subscribe via RSS!

*******

من از طعم


دوبیتی های باران خورده

!لبریزم


کنار اشک هایم می شود آویخت


...دریا را


*******


الف . پ ) - متولد 1365)
دانشجوی برق - الکترونیک

لوگوی ما

پرنده مهاجر