قلم و برگ سفیدی بدهید
قصد یک قصه ی دیگر دارم
زیر این چتر کبود
یکی بود یکی نبود
قصه از شهریست آرام و خموش
مردمی دارد عجیب
عقلشان در چشمشان ماندست و گوش
مردمش در روز با هم دوستند
گویی از یک باطن و یک پوستند
شب ولی قصه ی دیگر دارد
شب ولی ...
مردم این داستان بازارشان گرم است
تقدیرشان روشن
و در آن هیچ کس حاظر نیست
که به تقدیر بگوید هرگز
و بر این سلسله افکار روان خط بطلان بکشد
و بر این اندیشه پای بفشارد سخت !
وای ! این صحنه چه ماتم بار است
وای ! این قصه چه نفرت آور
چه کسی می داند که من اکنون به چه می اندیشم ؟
من چه را می بینم !؟
خنده هایی در دل
پوزخندی بر لب
فقر اندیشه به ما می نگرد
تکیه بر جهل من و ما زده است
فقر اندیشه به ما می خندد !
قلمم خفته کجاست ؟
شرم دارم من از این قصه ی خویش
قلم و برگ سفیدی بدهید
تا بسازم شهری،
که در آن اندیشه است !
که در آن فکر به مصداق هواست
جریان دارد فکر !
مردمش هم نفسند ! مردمش هم فکرند !
و اگر دردی هست همشان می نالند
بی خیال !
« در من این درد و غم و شکوه که چه ! »
در من این خشم فرو خفته چرا ؟
عهد کردم که دگر قصه ی اندوه نگویم هرگز
چه کنم، عهد خود از بابت اندیشه شکستم
که چه سود !
چه کسی حرف مرا می فهمد؟
چه کسی عبرت از آن می گیرد ؟
چه کسی باور کرد حرف من قصه نبود ؟
چه کسی باور کرد، حرف من چهره ی یک جامعه بود ؟
ای که این قصه ز من می شنوید !
سال ها بعد که از ذهن شما پاک شدم
آن زمانی که در این قصه ی خود خاک شدم
حرف من می فهمید، درد من می دانید، و چه دیر ...
بگذریم
دلم از دست خودم آزرده است
قلم و برگ سفیدی بدهید
تا روم سوی خیال
تا برم ذهن شما را به هرآنجای محال
قصه ی دیگری آمد به سرم
مثل هر شاعر و هر خاطره گو
زیر این چتر کبود
باز هم مثل قدیم ...
یکی بود، یکی نبود !