Migrant bird

آفتاب پاک اندیش

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش

( حمید مصدق )

 

برخواهم گشت

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی

( حمید مصدق )

 

بخشایش

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
( حمید مصدق )

 

باز کن پنجره را

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
( حمید مصدق )

 

خدا

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

کودکي با پاهاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد، زني در حال عبور او را ديد । او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش!
کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم
کودک گفت:مي دانستم با او نسبت داريد

 

سفرنامه باران

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

آخرین برگ ِ سفرنامه ی باران ، اینست
....... که زمین ، چرکین است.

 

تمنای محال

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

" گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد "
(حمید مصدق)

 

فاصله

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

زندگی رویا نیست .
زندگی زیبایی ست .
می توان ،
بر درختی تهی از بار زدن پیوندی .
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت .
می توان ،
از میان فاصله ها را برداشت !
در میان من و تو فاصله هاست .
گاه می اندیشم ،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری ...!
(حمید مصدق)

 

هرگز

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

من تمنا كردم
كه تو با من باشی
و تو گفتی هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت!
و مرا غصه ی این هرگز كشت!

 

غزل

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

من ندانم كه كیم؟
من فقط می دانم
كه تویی شاه بیت غزل زندگیم!!
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم ، هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو لیك پس از آنهمه سال
كس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند كه از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست كه از دیده من رفتی لیك
دلم از مهر تو آكنده هنوز
(حمید مصدق)

 

نگاه

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

این مرد خود پرست
این دیو رها شده از بند مست مست
ایستاده روبروی من و خیره در من است
گفتم به خویشتن که آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه ی او
ناگهان
آیینه تمام قد روبرو !
(حمید مصدق)

 

دعا کن

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دعاکن که فردا میان من و آسمان غباری نباشد
واین ابرهای سیاه و مه آلود
- میان من و آرزوهای رنگین-
چو دیوار بر جا نباشد...
دعاکن تو را بار دیگر ببینم
واز دامنت واژه های خدایی بچینم
....... دعاکن!

 

شبکه موبایل

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

دانلود متن 2003
دانلود متن 2007

 

میلاد گل

نوشته‌شده توسط الف . پ . مهاجر

لحظه خوبی بود
لحظه شادی و سرمستی گل.
سالها بود کسی حوصله خنده نداشت
ولی آن روز بزرگ
باغ و رود و در و دشت
همه می خندیدند.
همه جا صحبت یک حادثه بود!
باد فریاد کنان می رقصید و به گوش همه بیشه رساند;
راز این بزم و سرور
که ز سمت گل و گلخانه رواست :
غنچه ای نو شده است.
صورتش صورت ماه! نه از آن زیباتر!!
و چه زیباتر از آنچه که تو زیبا نامی!
اگر این غنچه بخندد به شما...
غمتان می رود از یاد!
بشتابید که او چشم گشود، بشتابید.....
همه در خانه گل جمع شدند....
و چه خوش بود و گذشت!
لحظه خوبی بود!
و من این قصه نوشتم که به یادت آرم ....
که چه جالب!!
تو در آن لحظه، در آن روز
متولد شده ای.....
( پرنده مهاجر)

 

پرنده مهاجر

Subscribe via RSS!

*******

من از طعم


دوبیتی های باران خورده

!لبریزم


کنار اشک هایم می شود آویخت


...دریا را


*******


الف . پ ) - متولد 1365)
دانشجوی برق - الکترونیک

لوگوی ما

پرنده مهاجر