لحظه خوبی بود
لحظه شادی و سرمستی گل.
سالها بود کسی حوصله خنده نداشت
ولی آن روز بزرگ
باغ و رود و در و دشت
همه می خندیدند.
همه جا صحبت یک حادثه بود!
باد فریاد کنان می رقصید و به گوش همه بیشه رساند;
راز این بزم و سرور
که ز سمت گل و گلخانه رواست :
غنچه ای نو شده است.
صورتش صورت ماه! نه از آن زیباتر!!
و چه زیباتر از آنچه که تو زیبا نامی!
اگر این غنچه بخندد به شما...
غمتان می رود از یاد!
بشتابید که او چشم گشود، بشتابید.....
همه در خانه گل جمع شدند....
و چه خوش بود و گذشت!
لحظه خوبی بود!
و من این قصه نوشتم که به یادت آرم ....
که چه جالب!!
تو در آن لحظه، در آن روز
متولد شده ای.....
( پرنده مهاجر)